فرشته آسمونی ما ، كيانوشفرشته آسمونی ما ، كيانوش، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

دو پرنس کلبه ما

بدون عنوان

  من و پسرم و بابای مهربون پسرم به اتفااااااااااااق آنفولانزا گرفتیم تا خدای نکرده ازکسی جا نمونیم.... ..... بزن دست قشنگه رو.... اصلا اگه نمی گرفتیم افت کلاس داشت برامون .... همین جا جا داره از همون دو تا خانوم محترم آنفولانزایی که هفته پیش توی مترو هی تو صورت من و قند عسل سرفه می فرمودن و احتمالا استفاده از دستمال رو یه عمل لوس و لوکس و نشانه غرب زدگی در جوامع بی هویت می دونستن تشکر کنم .... اصلا اگه شما نبودین ما هرگز این تجربه شیرین رو به دست نمی آوردیم.... حالا ما هیچی ... این عسل خان دیگه کی می خواست بفهمه آنفولانزا چیه.... والاااااااااااا فقط این وسط بابای بیچاره خیلی مقاومت کرد  ولی اونم ...
21 بهمن 1391

بدون عنوان

    سلام نفس مادر...   می دونی مامانی وقتی تو شهر آلوده ای مثل تهران زندگی کنی کم پیش میاد بتونی با خیال راحت دست فرشته کوچولوت رو بگیری و بری بیرون برای هواخوری .... اما دیروز بعد از ساعتها بارندگی هوا هم صاف و تمیز بود و هم کمی گرم شده بود...ما هم از این فرصت استفاده کردیم و به اتفاق رفتیم یه گردش دو نفره مامان و پسری .... عسل خان من عااااااااااااااااشق ددر رفتنه... برای همین تا پامونو از خونه بیرون می زاریم شروع می کنه با صدای بلند آواز خوندن.... آواز خوندن شازده پسر همانا و جلب شدن توجه مردم تو کوچه و خیابون همانا ... واینجوریه که هر 2 قدم یکی میاد و لپ عسل خان رو می کشه..... البته فکر نکنید پسر ما از ای...
12 بهمن 1391

بدون عنوان

سلام به همه دوستهای خوبم...   می خواهم عسل خان هم بدونه که اینجا کلی خاله مهربون داره که بهش سر می زنن و دوستش دارن... از همه خاله های عزیزی که تو این چند روز بعد از واکسن پسر طلا نگران حالش بودن خیلی خیلی ممنونیم ولی باید بگیم که عسل خان ما کلی برای خودش مرد شده و اصلا مامانش رو اذیت نکرده ... بچم اون روز بعد از ظهر وقتی از خواب بیدار شد خواست که بلند شه ولی یهو پاشو گرفت ، نشست و با بغض گفت ماما پاااااااااااا....ماما درررررررد... همین.... بعد هم از شدت درد برای چند ساعت یه گوشه دراز کشیده بود و تکون نمی خورد ولی بمیرم براش که چشمهای قشنگش اشکی بود .... اما همون شب با همه تب و دردی که داشت بلند شد و لنگ لنگون را...
30 دی 1391
1